محل تبلیغات شما

دلنوشته های یک واحد انسان



بیشتر از این وقت و انرژیش نبود که بنویسم:

"مرز خسروی شلوغ نبود، صرفا ورودی مرز ایران تا لب مرز، فاصله طولانی ای بود که باید پای پیاده طی میشد.

بیخود و بی‌جهت! مسخره مان میکردند که مگر برای پیاده روی نمیروید! این هم پیاده روی!!!! اینگونه از زیر بار مسئولیتی که باید به عهده میگرفتند، در میرفتند.

تفاوت میان فضای مرزی ایران با فضای مرزی عراق زمین تا آسمان است. از فضای ساخته شده و تمیز ایران ، با طی حدود ۵۰ متر ، وارد فضای مخروبه و خاکی عراق میشوید.

از وسایل حمل و نقل خبری نیست. میگویند اتوبوس های ایرانی از مرز می آیند، مجانی میبرندتان بغداد

جمعیت خیلی زیاد است، اتوبوس ها می آیند، مردم هول میزنند و صحنه های بدی درست میشود.

به سختی خانم های همراهمان را سوار کردم.مشت و لگدی خوردم برای این کار از زوار امام حسین :) .

نشسته ایم به خیال اینکه حداقل رگ یزدی مان حال می آید که قرار است پول ندهیم! راننده میزند توی برجکمان که پول هایتان را آماده کنید، نفری ۸۰ هزار تومن!!!

وا میرویم.

سر ظهر رسیده ایم مرز، حالا ساعت ۹ شب است، تازه رسیده ایم به کربلا، آن هم به چه سختی ای!!!

خودمان رسانده ایم خانه ی خاله ی دوستِ یکی از همراهی هایمان!!! طبقه سوم خانه ش پنکه سقفی دارد، کولر آبی هم دارد ولی پمپ ش خراب است، هوا گرم است، در اصل ساختمان گرم است! وگرنه هوای شبانه ی کربلا، بدی نیست!

عرق ریزان خوابیده ایم

میگویند حرم خیلی شلوغ است. من که صبح نرفتم، گذاشتم تا ساعت ۱۰. آن موقع هم باز شلوغ بود. به زور خودم را تا ضریح کشاندم، چند دقیقه ای چسبیده بودم به ضریح و به اجبار خوش آیند، ضربح بوسی میکردیم و دعا!! نصیب شماهم شود به جز قسمت فشارقبرش!

عصر از حرم درآمدم. چپ و راست میگویند خیلی شلوغ است، زود برگردید تهران.

خانواده خیلی توجه نمیکنند. میگویند همه ش حرف است برای دور کردن مردم از اربعین!!! من به شک افتاده ام، ولی توجه نمیکنم. زیارت ام به دفعه دوم نمیرسد. حال زیادی هم برایش ندارم. همان یکبار،پر و پیمان زیارت کردم.

کله سحر میزنیم سمت نجف. سیل جمعیت را تازه آنجا میبینیم. تا قبل از آن فقط در کوچه و پس کوچه بودیم یا فوق ش بین الحرمین، که آن هم همیشه خدا غوغاست.حالا میبینیم یا خدا، اینقدر جمعیت زیاد است که ون و میدل باس که هیچ! دوچرخه ام برای نجف پیدا نمیشود! بالاجبار تا سر جاده نجف کربلا را پیاده میرویم. ماشین هایی که تازه از نجف امده اند ، اینجا باید دور بزنند. یکی شان را گیر می آوریم. گران میگوید، مجبوریم! گرم است، گرم که هیچ، جهنم است! یک لیتر آب هم بخوری، ۵ دقیقه بعد دوباره تشنه ای. من همه ش حواسم به خانم هاست. با مانتو و مقنعه/روسری و چادر که همه ش مشکی ست، چطور دوام می آورند؟! دلم میخواست میشد کاری میکردم، بالای سر هرکدام چتری باز میشد و همراهی شان میکرد،بلکه کمی کمتر اذیت میشدند از گرما! از وادی السلام میرویم سمت موکب.

وادی السلام هم شلوغ است، حتی قبل تر از آن، خیابان های نرسیده به وادی ،چنان ازدحام است که امکان تردد بکل غیرممکن به نظر میرید.

در وادی السلام وضع بدتر است. انگشت شمار موکبی که در بیرون بود، جایش را به مغازه های متفاوت و بساط های گوناگون داده. شاید عکس و بنر های مرحومین و شهدا با بک گراند پر از دیتیل و شلوغشان کاری به کار ما نداشته باشند، اما هُرمِ خاکهای قبر هایشان نفسمان را بریده!!!! خانم های همراه ما دیگر جان ندارند. تکه به تکه می ایستند تا خستگی در کنند. نوبت به نوبت کوله هایشان را میگیرم تا کمکشان کنم. شانه هایم کم کم درد میگیرد. هر چند لحظه میپرسند که چقدر مانده به موکبِ رویایی ای که بهشان وعده داده ام. اما هنوز ۱۰۰ متر راه نرفته اند که جوابم با توجه به پیشرفت حاصله تغییر کند، همان جواب قبلی را میدهم.بی حوصله و خسته شده ایم.

نزدیک موکب جلو جلو میدوام تا اوضاع را چک کنم.

جلوی موکب به آن بزرگی غلغله ایست.

یکی داد میزند " با کوله و ساک وارد نشید، پذیرش نداریم"

مگر زائر بدون ساک و کوله میشود!!! اصلا مگر ممکن است زائرسرا بگوید که ساک ت را نمیپذیرم، حالا خودت بیا تو و ساکت را دم در بگذار!!! :/

اوضاع عجیب قمر در عقرب است. هیچ چیز سر جایش نیست. م کبراییست. این موکب با خودِ پارسالی ش قابل مقایسه نیست! به هیچ عنوان!!! هرکسی کار خودش را میکند. همه امکانات اعم از آب و غذا و جای خواب و هرچیزی که فکرش را بکنید در کسری از ثانیه تمام میشود. از روی همراهان خجالت زده ام. با دوستان مسئول این طرف ان طرف میدوم که جا برای همراهان جور کنم. از دست مسئولین هم کاری برنمیاد جز شرمندگی. حتی انها هم نمیدانند در موکب چه خبر است، فقط میگویند آمار سرانگشتی نشان میداد در همین فضای موکب ، ۱۲ هزار نفر مستقرند. تنها کاری که میتوانم بکنم این است که مادر و خانم ها رو بفرستم پیش مادر دوستم که خادم است. آقایان راهم یک جایی جا کردم. خودم هم از شدت خستگی و تشنگی و ضعف زیر کولری که باد عادی میزد بیهوش شدم."


سه روزه، اتاقو به همریختم، تا چیزای اضافی رو پیدا کنم، بریزم دور، بهینه کنم و فضای باز بیشتری داشته باشم

و هنوز نتونستم جمعش کنم :)

هدیه نگین رو ، که ۶ ماه پیش اولین نسخه ش رو زدم، دوباره یه ماه پیش بازش کردم تا بهینه ش کنم

هنوز نتونستم جمعش کنم

مدت هاست دارم سعی میکنم یه حرکتی در راستای کار بزنم

هنوز نتونستم متمرکز بشم






و خیلی دیگه از این مدل

از خودم خسته دارم میشم که اینقدر ناکارآمد شدم!


چندین روزه، تقریبا از هفته پیش

هرموقع که میخوابم، کابوس میبینم

این مدت کلا عصرا نمیتونم نخوابم

با اینکه انرژی بدنم زیاده و همیشه خدا مث کوره داغم، حتی اگه پنجره اتاقم تو ابن هوا باز باشه!

ولی خب خواب لازمم خیلی

داشتم میگفتم

کابوس میبینم

خواب بد هم شاید بشه بش گفت

ن صرفا کابوس.

ببین خوابای خوبی نیست دیگه.

خواب میبینم مثلا خونه شمام

بعد شماها نگامم نمیکنید

همه چیز اکیه ها انگار

ولی به طور عجیبی سعی داری منو نادیده بگیری

بقیه م همینطور

بعد میرم تو فکر که با این وضع من اصلا اینجا چیکار میکنم؟؟

ترسیدم

عصبی م

غمگینم

حالت فرار از خونه میخوام بیام بیرون

درو باز میکنم، در تو پذیرایی باز میشه

میدوام میام میرم سمت در بعدی و باز همین لوپ

میشینم وسط پذیرایی

همه رو نگاه میکنم

بدجور ترسیدم

گرم صحبتید همگی

قدرت بدنیم صفر شده

رو زانو میام سمتت

میخوام به حالت التماس خودمو بندازم رو پات

بلکه نگام کنی! یه چیزی بم بگی

شاید حداقل از این برزخ دربیام!

همینکه میام بیوفته رو پات غیب میشی

جات عوض میشه

و همچنان همه تون با اینکه انگار منو میبینید ولی باز بم بی توجهید

لوپ روانی کننده ایه.

فشار کوه رو شونه هامه

.

یا خواب میبینم که نشستی رو مبل با امیرحسین داری حرف میزنی

نمیدونم یه جوریه که انگار دیوار پشتتون نیست

یا من توی دیوارم ولی میتونم ببینم از داخلش

مث یه روحم

بعد داری از من حرف میزنی

میگی تجربه ای که با من داشتی ، تلخ ترین و بدترین و اشتباه ترین کاری بوده که کردی

من خشکم میزنه

با یه عصبانیتی ازم حرف میزنی

و البته خوشحالی که از دستم راحت شدی و اون مدت مجبور بودی تحملم کنی

امیرحسین خوشحاله که دیگه نیستم

من سرم گیییج میره تو خواب

انگار میوفتم تو وسط یه گردباد

سال ها سقوط میکنم و دور خودم با فشار و شتاب بدی میچرخم

.

وقتی بیدار میشم خیس عرقم

ترسیدم

واقعا ترسیدم.



میتونم بگم تو حالت عادی م ترسیدم.

من واقعا ترسیدم

شاید برات مسخره به نظر بیاد

ولی اینکه داری میری سر خونه زندگی خودت، همون اندازه که قلبمو پر از خوشحالی میکنه و ذوق

همون اندازه میترسونتم و غمگینم میکنه

شاید بشه به حس بال بال زدنم توصیفش کرد

.

حس میکنم شمارش مع تموم شدنم رو شروع کردن

عدم

فراموشی




وای ذهنم خیلی شلوغه و درگیر

خدا بم رحم کنه.


از این استاده گفته بودم برات 
خیلی خشنه
استاد نورا سنگوری
اصلا میاد سر کلاس انگار اومده دعوا کنه 
استیلش با ما اینه حداقل
خب این درس، درسیه که من باهاش واقعا اکی م و خوب میفهمم
چیز خاضیم نیست
با نصفش از بچگی سرو کار داشتم یا از نزدیک دیدم!
تر و ستون و فونداسیون و
استاد میشناسه منو و تا الان همه تستاشو با نمره کامل پاس کردم خداروشکر
هفته پیش کلاس تشکیل نشده بوده
امروز رفتم سر کلاس
خب واقعا بی حوصله بودم
خوابم میومد
فکرو خیال اذیتم میکرد
استرس یه مساله ای رو داشتم


خلاصه آخر کلاس استاد بم گفت آقای  میرشمسی! چرا اینجوری ای؟ مث منگا! حواسم بود که به درس توجه نمیکردی.
گفتم استاد میتونید همین الان بپرسید ازم درسو :) فقط حالم خوب نیست یه مقدار

یکی از دخترا که از ترمای قبل همکلاسی بودیم باهم زیاد، از قضا ارمنی هست و بین همه دخترا با این تونستم هم صحبت بشم چند باری
خلاصه این اومد جلو
گفت اره استاد! دو سه هفته ست اینجوری پنچر شده! نمیگه هم چی شده! استاد این همیشه خدا بمب انرژی بوده وقتی دیدمش!
- خوبم استاد :)) خوبم خانوم گیراگسیان! :))) فقط یکم اوضاع پیچیده و سخت شده برام.






هم اظهار نظر این دختره برام جالب بود درباره کلیت روحیه من
هم اینکه جالب بود چقدر تو چشم اومده این خستگیم

برام جالب بود 

ذوق مرگ شده بودم

چقدر دوست داشتنی بود

حتی کارتتونم دوست داشتنیه!!!

اه

کفم برید!!! چقدر خوب بود :/ علنا یه کار هنر بود :/

واقعا اعصابمو خرد کردید از بس خوبید شما دوتا :)))))))

چقدر خوشحالم برات.

چقدر خوشحالم براش.

چقدر خوشحالم برای همه تون

برای خوشحالیاتون

داری میری سر خونه زندگیت خواهر جان

آخیش جدا

خداجانم، ممنونم ازت!

خیلی ممنونم

هرچی شکر کنم کمه

این سه چهارسال هربار میرفتم حرم امام رضا، یه جای مخصوص داشتم تو حرم (در واقع دو سه جای دنج برای دعا کردن دارم) . تو هر زیارت شاید بارها این دعا رو میکردم که آقا بطلب دفعه بعدی خواهرم با همسرش بیاد. یکی رو براش بفرست که همه چی تموم باشه، شاد باشن کنار هم

این دفعه ای رفته بودم مشهد، اینقدر شاد بودم! اینقدر تشکر کردم از آقا.

آخیش

اصلا انگار یه باری از رو دوشم برداشتن

خوشبخت شدنت واقعا چیزی بود که باید اتفاق میوفتاد و اینکه اتفاق نیوفته، برام ترسناک تر از هرچیزی بود.

ترسناک تر از هرچیزی


و خداروشکر که تورو الان مظهر خوشبختی و حال خوب میدونم که خدا برات خواسته

ینی اگه خدا بخواد، یه جوری برای آدم میسازه که خودشم میمونه! که چی شد! چجور شد!


یه عالمه قربون صدقه هم میمونه که از بحث خارجه

نگین خودمو دیدم بهش میگم






واااای دیشبو نگم :)))))))

دیشب خواب میدیدم خونه شمام (در واقع خونه خودت و امیرحسین :))) )

و اینجوری بود که جزو خانواده گل گل بودم :))))

بعد شب بود

شما و امیرحسین رفتید اتاق خودتون

حاج خانوم و حاج آقا یه اتاق دیگه بودن

من و آرش و نگار هم تو پذیرایی ، خیاری خوابیده بودیم :)))))) اینقدر مسخره بازی دراوردیم و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم که نگو :))))))))) بعد شما اومدی بیرون، با خنده و اخم برگشتی ماها رو تهدید کردی که دیگه خونه ت راهمون نمیدی :)))))) نصف شب بود آخه :)))) بعد نگار گفت میایم میشینیم پشت درخونه ت تا خودت خسته شی راهمون بدی :)))))))) مام تایید کردیم با سرمون :))))))) خنده ت ترکید از قیافه ماها، برگشتی تو اتاقت :)))))) خیلی خوب بود، اینقدر کیف داد :))))))) عالی بود :)))))))))








"تا مامان بزرگ زنده بود، و ان یکاد میخوند فوت میکرد بهمون، چشم نمیخورد خنده هامون. حالا من به جا همه شون براتون میخونم، فوت میکنم، چشم نخورید هیچ وقت"


همچنان دارم اتاقمو مرتب میکنم

رسیدم به اون کمد پایینیِ میز تحریر چوبیم

حالا چی شد که رسیدم به اونجا

ببین اصلا قصدم از مرتب کردن اتاقم، اینه که وسایل اضافی و الکی ای که دارم رو بریزم دور و جا باز کنم برای علی

اینقدر آلاخون والاخون نباشه وقتی اینجاست

تا الان هرچی بهش میگفتم، قبول نمیکرد، حالا میخوام بندازمش تو کار انجام شده! :)

رفتم سراغ کمدای زیر پنجره

خب یکی از کمداش، کمد خاطراتمه.

اون دوتا دفترچه کاهیا بودن؟ یا مثلا مداد رنگی ای که برا تولدم گرفتی، بسته ی اون قابِ کاشی، پیکسلی که از کوچه بی شهید باید ترسید، که برام خریدی، حتی کاغذ کادوی با طرح کاشی :)))) همه رو نگه داشتم ، تا جایی که تونستم. میخواستم یه جای خوب بهشون بدم، تا بشه این کمد زیر پنجره رو بدم علی

ذهنم رفت به کمد پایینی میز تحریر چوبی

رفتم سراغش

ریختمش بیرون

اول چندتا پوشه بود، دوتا برای خواجه نصیر بود

واسه ورودیای جدید، یکیشم واسه هفته جهانی فضا و اون قرتی بازیامون :)))))

بعدیشا جذاب شدن.

یه پاکت پستی پیدا کردم

یه ست روسری و ساق دست بود

برای تو خریده بودم

ولی گفته بودی برات چیزی نیارم دیگه.

و این مونده بود همینجوری، نگه ش داشته بودم همونجوری تو پاکت پست

یادمه میخواستم بدم مامان ، مثلا هدیه مامانه برای تولدت :/ ولی خب دیدم مامان سرگرم زندگی خودشه و خب نشد دیگه. و مونده الان :))) نمیدونم چیکارش کنم، به کس دبگه ایم نمیخوام بدم واقعا. شاید همینجوری نگه ش داشتم.

پاکتای سیمکارت رایتلم که قبل دانشگاه گرفتم :)))

یه پلاستیک هم بود، توش یه بسته سیتالوپرام بود و یه برگ هالوپریدول و یه کاغذ

کاغذه سربرگ دانشگاه خواجه نصیر داشت، که همون نسخه دکتره بود و پایینش مهر و امضای دکتره ی متخصص اعصاب روان، دکتر اسماعیل محبوبی :)))

تاریخ، ۱۷ اسفند ۹۵ :))

چندتا پوکه ی کلت و کلاش اون ته کمد بود

چندتا کارت آفرین که برای بچه های پایگاه بسیج مسجد سجاد طراحی کرده بودم، همون موقعا که جمهوری بودیم

مشق های استاد اسماعیلی،و اسممو که نوشته بود، و امضاش :)))

کاردستیای نمدی و پارچه ای که فاطمه برام درست کرده بود

دفترچه خلاصه نویسی درس فیزیک سال کنکورم :"))





من با این همه خاطره، چیکار کنم :")

دلم تنگ شد برای خیلی چیزا.


آخرین جستجو ها

Henry's site rilux گروه مشاورین کیان Randi's receptions sleepdulecbu avcumnore David's site tumbmasequa آموزش کامپیوتر تولید محتوا